ـپارتـ ـبیستمـ... شیوا~چند روز گذشتـ خیلی بهمون خوش گذشت با اینکه فکرم خمش درگیره آرش(فرهاد) بود... فرزاد~ شیوا داشت حار میشود که بریم بیرونـ... که گوشی شیوا زنگ خورد... همکاراش بودن و. گفتن امشب حتما باید بیاییـ...با شیوا به سمتـ تهران حـرکت کردیم... شیوا~توی راه آرش پیام داد... نوشته بود"شیوا جانمـ عزیز ترین من بابت تمام کار هایی که تو دوستـ نداشتی و انجام دادم ازت معذرت میخوام و ببخشید که تو و همسر رو اذیت کردم بهترین مواظب خودت باش موفق باشی«شاید وقتی این پیامو میخوانیـ...من دیگه زنده نباشمـ»خیلی عاشقتمـ... پیامش رو که خوندم یه نفس عمیق کشیدم و یکم هم ناراحت شدم اما برای مرگش نه چون اون هزار بار منو زنده زنده کشتـ... . . . چند روز گذشتـ همه چی خوب بود... فرزاد هم هر روز میرفت سر فیلمبرداریـ فیلم جدیدشـ... نمیدونمـ چرا ولی یه حس آرامش خاصی داشتمـ... و توی این ماجرا فهمیدمـ... عشق همینه'باید مواشب عشقت باشی تا برات بموننـ... پـــااایـــااانــــــ فــــصلـــ اولـ"" ~ ~~ ~~~ ~~~~ خبـ قشنگا اینم رمانـ... نمیدونم پایانش خوب بود یا نه و امیدوارم دویت داشته باشید... ولی این پایان نیست اگه حمایتاا بره بالا و بخوایید... اگر میخوایید فصل دوم داشته باشهـ... بگید... و انرژی بدید من قرار بود خیلی ادامه بدم ولی پنج پارت پیش اصلا انرژی ندادید منم تصمیم گرفتمـ... زود تمومش کنمـ... انرژی بدبد و بگید که بزلرم یا نهـ میسی عزیزانمـ...

پاسخ به

×