یادداشتی از کیومرث پوراحمد به بهانه مجموعه به یادماندنی قصه های مجید را می خوانید:
دوسوم از دوازده سال تحصیل من عمرِ هدررفته بود. ریاضی و فیزیک و شیمی و این جور درسها را مطلقا نمیفهمیدم و همهاش را حفظ میکردم. انبانی تهی از محفوظات که در همۀ عمر هرگز سر سوزنی به کارم نیامد. کاش به جای درسهایی که دوست نداشتم و نمیفهمیدم، شعر و ادبیات و داستان بود. بابت همان درسهایی که نمیفهمیدم و دوست نداشتم، بسیار خفت و خواری کشیدم. آنچه چوب کف دست و پایم خورده بود، آنچه پسگردنی خورده بودم یا تحقیرشده بودم، در صبح روز بعد نشان دادم. معلم ریاضی که یک تسبیح دانهدرشت جاهلی در دست دارد، از مجید جدول ضرب میپرسد و میگوید هر کدام را غلط گفتی یک دانه میاندازم و آخر سر به اندازۀ دانههای افتاده چوب میخوری. ناظم هم که آمده سر کلاس تا جای خالیِ معلم غایب را پر کُند از انشای مجید خوشش نمیآید و امر میکند کفشهایش را دربیاورد و بخوابد تا او را فلک کند اما مجید با یک حرکت ناگهانی از کلاس بیرون میدود و دِ فرار...! عین این صحنه را در کلاس سوم ابتدایی دیدم...
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت