مهتاب بدون خبر رفت شرکت ماهرخ ۰۰۰۰۰۰۰، منشی شرکت : خانم کجا جلسه دارن ۰۰۰۰۰۰۰۰ مهتاب توجهی نکرد و رفت تو ۰۰۰۰۰۰ ماهرخ نبود اما لاله به جای ماهرخ اونجا جلسه گذاشته بود ۰۰۰۰۰۰۰۰ اونجا بود که مهتاب فهمید با ماهرخ حرف زدن یه کار بی فایده هست و اون یه زن کاملا بی منطق هست و فقط کینش شتری تر میشه ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ مانی و فرشاد باهم رفته بودند بیرون ۰۰۰۰۰۰۰ مانی : فرشاد داداش کمکم کن تا به جوری یه بلایی سر کاوه بیاریم یا گم و گورش کنیم ۰۰۰۰۰۰۰۰۰ فرشاد: چی میگی دیوونه شدی ؟؟؟ می دونی اگه پلیس بفهمه چه بلایی سرمون میارن بعدش هم تو فکر کردی با مرگ یا گم وگور شدن کاوه همتا با تو ازدواج می کنه ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ مانی : جان من فرشاد یه مدت کوتاه ۰۰۰۰۰۰۰۰۰ فرشاد: باشه فقط واسه ی اینکه رفیقمی ۰۰۰۰۰۰۰۰ دوستان اینم از پارت ۹ رمان امیدوارم خوشتون بیاد لطفاً بازنشر کنید و لایک و کامنت فراموش نشه دوستتون دارم
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت