حریم حرم
زیباترین گلِ خانه، چه زود پرپر شدی
17 آذر 1397 | 21:56
بخش اول داستان شهیدلبنانی مهدی
محسن رعد
زمانی که خبر شهادتت را شنیدم غافلگیر نشدم اما نمیتوانستم گریه نکنم. مگر گل کوچک من و هدیه خداوند به زندگی ما نیستی؟از زمانی که آن شب درِ اتاقم را زدی و خواستی کنارم بخوابی و سرت را بر روی سینهام گذاشتی، فهمیدم که شهید خواهی شد...حریم حرم: وارد باغی شدم؛گل بسیار زیبایی را دیدم؛کمی خم شدم تا آن را ببویم.رایحه زیبای آن مشامم را پر کرد.همه خوابم را به خوبی به یاد دارم.سالها قبل، قبل از تولدت،در خواب دیدم که من گلی زیبا را چیدم. زمانی که چشم هایم را باز کردم دستم را روی شکمم کشیدم و به آرامی به تو لبخند زدم و گفتم :«عزیز مادر، تو بدون شک دختری!»
مطمئن بودم که تو گلِ من هستی، دختری زیبا، هدیه خداوند بعد از پنج پسر.
* * *باورنکردم. دوباره پرسیدم: «تو مطمئنی؟»درحالی که تو درآغوش پدرت بودی خندیدوتو را بوسید. تو گریه میکردی و او میخندید. رو به من گفت: «کی میدونه؟ شاید این فرزند گلِ زندگی ما باشه. کی گفته که باید حتما دختر باشه؟»
وقتی پدرت از پشت بام خانه افتاد، تو چند سالت بود؟ فکرکنم چهار ساله بودی.دندهها، سروستون فقراتش شکست و قطع نخاع شد.ازاینجابودکه روزهای سخت ماآغاز شد.روزهای سختی به من و پدرت گذشت.بعد از چهار ماه ازبیمارستان برگشتیم اما پدرت بر روی صندلی چرخدار نشسته بود.یادم هست که کلمههای کودکانهات چه طور پدرت رابه گریه انداخت.درآن لحظه احساس کردم که چه قدرپدرت دوست دارد از صندلیاش برخیزد وتو را به سینهاش بفشارد.«بابا میدونم خوب میشی.توشفا پیدامیکنی و مثل قبل میشی.»
* * *یک بار در حالی که من مشغول بافتن پولیور بودم و پدرت هم روزنامه میخواند آمدی ومقابل پدرت ایستادی.پدرت ازپشت عینکش به تو نگاهی انداخت وپرسید:«چی شده؟»بعد از مدتی مکث گفتی:«میخوام برم جبهه.»رنگ پدرت پرید.دیدم که روزنامه در بین انگشتانش میلرزید.من دست از بافندگی کشیدم.در سکوت به تو نگاه کردم.پدرت لبخند زد و دو دست نرم و نازکت رادرمیان دستانش گرفت و گفت:«نمیخوای مثل برادرات دبیرستانت رو تموم کنی؟من نمیخوام مانع جهادت بشم،اما باشه برای وقتی که دیپلمت روگرفتی،فهمیدی؟»چیزی نگفتی واتاق نشیمن روترک کردی.حس کردم پدرت ازشدت خوشحالی نزدیک است که از صندلیاش پرواز کند...ادامه دارد..
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت