غزلیات شمس(مولانا)_قسمت بیست و هشتم

برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریمبزم شهنشه‌ست نه ما باده می خریمبحری است شهریار و شرابی است خوشگواردرده شراب لعل ببین ما چه گوهریمخورشید جام نور چو برریخت بر زمینما ذره وار مست بر این اوج برپریمخورشید لایزال چو ما را شراب داداز کبر در پیاله خورشید ننگریمپیش آر آن شراب خردسوز دلفروزتا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریمپرخواره‌ایم کز کرم شاه واقفیمدر شرب سابقیم و به خدمت مقصریمزیرا که سکر مانع خدمت بود یقینزین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریمنوری که در زجاجه و مشکات تافته‌ستبر ما بزن که ما ز شعاعش منوریمبس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنوردرسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریمچون شیشه فلک پر از آتش شده‌ست جانچون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریمای گلعذار جام چو لاله به مجلس آرکز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریمخوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آربا جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریمای مطرب آن ترانه تر بازگو ببینتو تری و لطیفی و ما از تو ترتریماندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدادر ما که در وفای تو چون کوه مرمریمآن دم که از مسیح تو میراث برده‌ایدر گوش ما بدم که چو سرنای مضطریمگر چه دهان پر است ز گفتار لب ببندخاموش کن که پیش حسودان منکریم