شب از جنگل شعله ها می گذشت حریق خزان بود و تاراج باد ! من آهسته ، در دود شب رو نهفتم ! و در گوش برگی كه خاموش می سوخت گفتم : مسوز این چنین گرم ! در خود مسوز ! مپیچ این چنین تلخ ! بر خود مپیچ ! كه گر دست بیداد تقدیر كور ، تو را می دواند ... به دنبال باد ، مرا می دواند ... به دنبال هیچ ...!

پاسخ به

×