دوست می‌دارم من این نالیدن ِ دلسوز را تا به هر نوعی که باشد، بُگذرانم روز را شب همه شب، انتظار ِ صبح‌رویی می‌رود ک‌آن صباحت نیست این صبح ِ جهان‌افروز را وه! که گر من بازبینم چهر ِ مهرافزایِ او تا قیامت شُکر گویم طالع ِ پیروز را گر من از سنگ ِ ملامت روی برپیچم، زن ام جان سپر کردند مردان ناوک ِ دل‌دوز را کام‌جویان را زِ ناکامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید طالب ِ نوروز را عاقلان ِ خوشه‌چین، از سِرّ ِ لیلی غافل اند این کرامت نیست جز مجنون ِ خرمن‌سوز را عاشقان ِ دین و دنیاباز را خاصیّتی ست ک‌آن نباشد زاهدان ِ مال و جاه‌اندوز را دیگری را در کمند آور! که ما خود بنده ایم ریسمان در پای، حاجت نیست دست‌آموز را سعدیا! دی رفت و فردا هم‌چنان موجود نیست در میان ِ این و آن فرصت شمار امروز را صدا: سهیل قاسمی
 3 سال پیش

پاسخ به

×