سلام یه توضیحاتی بدم
این رمان روزی دو پارتش گذاشته میشه چون طولانیه
رمان هم غمگینه و هم شاد
هر نظری داشتین حتما بگین یا اگه مشکلی داشت برام کامنت کنید اگر هم دوست داشتید لایک کنید مرسی
رمان امید زندگی
پارت اول:
داشتم توی سالن بیمارستان راه میرفتم و زیرلب ذکر میگفتم دیگه جونی نداشتم خودمو کوبوندم روی صندلی.
مامان لیلا:نگران نباش مادر،بابات خوب میشه.
من:مامان جون،دیگه نمیتونم،دعا کن مامان دعا کن.
(پدر من چند وقتی هست که بیماری قلبی داره الان هم آخرین عملش هست که دکترا گفتن اگه این عمل موفقیت آمیز نباشه امیدی به زنده موندنش نیست)
دوباره شروع کردم به گریه کردن،داشتم از حال میرفتم که یکی محکم منو گرفت چشم باز کردم دیدیم دایی محسنه که محکم منو توی بغلش گرفته و چشماش کاسه ی خون شده،آخه پدرم دوست صمیمی دایی محسن و رفیق چندین و چند سالش بود معلوم بود که دایی بیشتر از من ناراحته.
دایی محسن:یسرا،یسرا،زندگی دایی چشماتو باز کن.
یکم بهم آب داد که بهتر شدم.
دایی محسن:مامانت کجاس؟
با صدایی که به زور حرف میزدم گفتم: حالش بد شده بردن بهش سرم وصل کنن مامان لیلا هم همین الان رفت پیشش.
یه باشه ای گفت و منو تو بغلش گرفت و سرمو بوسید.
یکدفعه در اتاق عمل باز شد،دکتر پدرم بود.سریع پریدم جلوش و گفتم:آقای دکتر پدرم!پدرم!پدرم چی شد؟
ادامه دارد..........