your browser not support this video

تازه از اسپانیا برگشته بود به کره زادگاه اصلیش که داخل بچگی از اونجا رفته بودبعد از سال ها برگشت بود و قصد داشت دانشگاه خودشوتو کره جنوبی بگذرونه چون اونا فامیل نزدیک نداشتن تو سئول بجز خاله ش بخاطر همین میخواد بره خونه خاله ش که یه پسر ب اسم‌جیمین داره خب جیمین و یجی از بچگی عاشق همن ولی‌نمیتونن اعتراف کنن و یجی نمیدونه که جیمین عاشق و فکر میکنه ازش متنفر و جیمین هم همین فکر و میکنه و فکر میکنه یجی ازش متنفر کلا خر تو خر جیمین تو سن ۱۰ سالگی یعنی وقتی یجی ۷ ساله ش بود داشتن تو حیاط خونه یجی اینا بازی میکردن و بهم گفتن هرکی برنده شد بازنده باید خواسته ی برنده رو انجام بده جیمین و یجی مسابقه دادن و جیمین برنده شد و یجی گفت خب حالا برات چ کاری انجام بدم و جیمین خواست بهش بگه که وقتی بزرگ شدیم بیا باهم قرار بزاریم و بعد ازدواج کنیم که غذا حاضر شد و مامان یجی گفت بیاین غذا حاضر یجی زود رفت و جیمین یکم ناراحت شد و گفت خب بعد بهش میگم و سر سفره که داشتن حرف میزدن فهمید خاله ش گفت که میخوان فردا بخاطر سرکار شوهر خاله ش برن اسپانیا و جیمین هم بیخیال شد ک بگهنویسنده:خب دیگه خیلی درباره گذشته زر زدم بریم ببینیم این دو کفتر عاشق چیکار میکنن و از الانشون حرف بزنیماز زبون یجی: خسته و کوفته از هواپیا پیاده شده بودم و وسایلم و گرفتم تو دستم حرکت کردم کیف لباسام خیلی سنگین بود از دور خاله مو دیده بودم با یه پسر خیلی قشنگ و جذاب دست تکون دادم برا خاله م واونم دستشو تکون دادم خاله م عوض نشده بود ولی هرچی فک میکردم نمیتونستم بفهمم اون پسر کیه:|بعد با خودم گفتم نکنه جیمین بعد گفتم نه بابا جیمین اینقد خوشگل نبود و رسیدم ب خاله م اینا و سلام کردم با خاله م بغلش کردم و رو بوسی کردیم و دیدم یهو پسر