پنج سالم بود حال مادرم خیلی بد بود اون بیماری سرطان خون داشت پدرم تمام دکتر های حرفه ای قطع امید از زنده بودن مادرم داده بودن و من بشدت از این موضوع ناراحت بودم
پدرم منو مجبور میکرد که برم مهد ولی من میخواستم بمونم انگار پدرم میدونست که مادرم ممکن هر لحظه بمیره و اگه من اونجا باشم به وضعیت روحیم ضربه بخوره با تمام اصرار پدرم رفتم مهد کودک دلم واس کوکی تنگ شده بود مطمئنم نگرانم شده راننده منو جلو مهد پیاده کرد کوک رو اون طرف حیاط دیدم که نشسته بود و با خودش یچیزی زمزمه میکرد اروم از پشت بهش نزدیک شدم داشت