رمان امید زندگی
پارت بیست و دوم:
نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم هستم توی اتاقم.
تشنم بود رفتم پایین آب بخورم،رفتم توی آشپزخونه داشتم آب میخوردم که یهو لیوان از دستم افتاد و شکست هزار تیکه شد،دست خودمم بدجور برید اون یکی دستمو گذاشتم روی زخمم اما مثل شیر آب ازش خون میومد سربلند کردم دیدم دایی با عجله داره از پله ها پایین میاد،زود اومد روی سرم و وقتی دید دستم بریده و داره ازش خون میاد سریع دستشو گذاشت روی زخمم و فشار داد که خونش بند بیاد که با فشاری که دایی داد دادم رفت هوا خیلی درد داشت،دایی منو برد روی کاناپه نشوند،روی کفپوش ها همه خون ریخته بود،دایی وسایل پانسمان رو آورد،وقتی ضدعفونی رو ریخت روی دستم مردم و زنده شدم،باند رو دور دستم پیچید اما مگه فایده داشت.
دایی محسن:پاشو باید بریم بیمارستان این خونش بند نمیاد
من:نه دایی یکم دیگه خون میاد بعد خوب میشه
دایی محسن:پاشو میگم این زخم بخیه لازم داره
من:دایی.............(اجازه نداد بقیه ی حرفمو بزنم)
دایی محسن:پاشو ببینم.
رفت برام لباس هامو آورد و پوشیدیم و رفتیم بیمارستان.
انقدر خون ازم رفته بود که توی پذیرش خواستم بیفتم دایی دستمو گرفت و نشستیم روی صندلی داخل راهرو،یه پرستار اومد و منو برد توی اتاق که دستمو بخیه بزنه.
ادامه دارد......................