رمان امید زندگی
پارت بیست و هفتم:
امروز روز کنسرت دایی بود که توی کرمانشاه برگزار میشد.
من خانواده ی نادیا رو راضی کردم که اجازه بدن همراه من بیاد و اونا هم چون دایی باهاشون صحبت کرده بود راضی شدن.
وقتی رسیدیم توی کنسرت رفتیم ردیف جلو روی دوتا صندلی که برای ما بود نشستیم.طرفدارا ماشاالله همه کرد بودن و کردی صحبت میکردن و دایی هم به کردی جوابشون رو میداد چون من بهش یاد داده بودم.
کنسرت که تموم شد با دایی برگشتیم نادیا رو رسوندیم و رفتیم طرف خونه.
امروز باید برگردیم تهران،کنسرت اصفهان هم بعد از کرمانشاه برگزار شد و به خوبی و خوشی تموم شد.من توی این بیست روز که کرمانشاه بودم کلی با نادیا و دایی خوش گذروندیم و دلی از عذا درآوردیم اما حیف که خیلی زود تموم شد.
غروب رسیدیم تهران،اما مامانم روز بعدش رفت مشهد گفت نمیتونه تهران بمونه،منم خواستم باهاش برم که دایی اجازه نداد و گفت بعدا با هم میریم.
روی کاناپه نشسته بودیم و سرمون توی گوشی هامون بود که گوشی دایی زنگ خورد،از صحبت های دایی فهمیدم آقا سعیده و برای عید دیدنی میخواد بیاد اینجا.
ای خدا،مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه.اه حتما هادی هم میاد،الهی مرده شورش رو ببرن.
دایی:امروز غروب سعید و خانواده ش میان اینجا.
من:باشه،خوش اومدن.
دایی:ناراحت شدی؟
من:نه بابا،من چیکار دارم.
دایی:خب،پاشو پاشو برو حاضر شو بریم یکم خرید کنیم هیچی توی خونه نداریم.
من:چششششششم دایی جوونم.
رفتیم و کلی خرید کردیم وقتی برگشتیم مشغول غذا پختن بودم برای شام که دایی هم کمکم میکرد،توی آشپزخونه مشغول بودیم که آیفون زنگ خورد.
ادامه دارد..................