سلام بچه ها من اومدم با پارت پنجم ، امیدوارم که خوشتون بیاد :)
کپی ممنوع بازنشر ازاد :)
پارسا به ملاقات مهناز می رود ...
مهناز از خوشحالی گریه میکند .
.
.
.
مهناز : پارسا تو زنده ای ؟
پارسا : مگه نگفتم هیچوقت تنهات نمیذارم ؟
مهناز : همیشه فکر میکردم بچه ام که بزرگ شد اگه در مورد تو ازم بپرسه چی بهش بگم ...
پارسا : ای جانم ، میخوام ببینمش مهناز ، اسمشو چی گذاشتی ؟
مهناز : شایان .
همونیکه خودت میخواستی ...
پارسا : مهناز نگران هیچی نباش . خودم آزادت میکنم . نمیذارم بچه تو زندان بزرگ بشه .
.
.
.
یادته میگفتی چه خوب میشه اگه دست ملکه بهمون نرسه ؟
الان دقیقا همون روزه ....
مهناز : حالت خوبه ؟
لعیا مثل سایه دنبال مونه .
از فکر کردن بهش خوابم نمیبره ...
ما هیچوقت دیگه نمیتونیم از دستش فرار کنیم .
پارسا : چی داری میگی مهناز ؟!
ملکه مرده ...
همه دلیلش هم اون دراگ تستره . با بمبی که درست کرده بود نذاشت لعیا زنده بمونه ، حتی اینم یه نقشه بود .
بهت قول میدم تا چند روز دیگه همه چی به حالت عادی برمیگرده و بهترین روزای زندگیمونو تجربه می کنیم .
مهناز : از افرا خبر داری ؟
پارسا : نه ولی امروز سارا و آریا رو سر قبر لعیا دیدم ، انگار یه خبراییه :)
بیشتر از همه چی دلم واسه آریا میسوزه که تنها تر از همیشه شده ...
.
.
.
.
میخواستم از دراگ تستر بابت همکاریش با لعیا انتقام بگیرم .
ولی حالا که باعث شده لعیا بمیره دیگه کاری بهش ندارم .
خب بچه ها مرسی که تا آخر این پارت همراه من بودید ، اگه حمایتا زیاد بشه و انرژی بگیرم زود به زود پارت های جدید رو میذارم .
فالو و بازنشر یادتون نره .
مرسی که حمایت می کنید :)