رمان خواهر عزیز داداش
پارت هشتم:
برای پدر و مادرم و داداشام مقبره ی خانوادگی درست کردم و اونجا دفنشون کردم.
بعد از یک ماه محسن و پدرش اومدن سراغم و خواستن که آزمایش بدیم و دادیم وقتی جواب اومد مثبت بود «یعنی من دختر علی ابراهیم زاده بودم»خودمم خوشحال شدم چون بعد از مرگ خانواده م خیلی تنها بودم.اونا یه مهمونی ترتیب دادن و منو دعوت کردن که به همه معرفی کنن.محسن یکم زودتر اومد دنبالم و ازم خواست که عکس های منو ببینیم نشستیم به نگاه کردن و بعدش راه افتادیم به سمت خونه ی محسن اینا.
محسن من رو پیاده کرد و گفت من میرم جایی کار دارم و زود برمیگردم.
رفتم داخل همه با روی خوش و محبت فراوان استقبال کردن جز یه خانمی که میگفتن عمه ی منه«عمه اشرف».
یه توضیحی بدم:من دوتا خواهر داشتم که ازدواج کرده بودن و یه خواهر زاده که ۱۴ سالش هست و اسمش یُسراس و چند ماهی میشه که پدرش رو از دست داده و به محسن خیلی وابسته است.
ادامه دارد................