رمان خواهر عزیز داداش
پارت نهم:
بعد از چند ساعت محسن اومد و بعد از مدتی که آخر مهمونی بود اون گردنبندهایی که اون روز دیدم رو درآورد و گفت:یه لحظه همه توجه کنین،تو این مدت ما مدارک شناسایی خواهری رو جدید کردیم و با خواهش من خواهری اسمش رو گذاشته«مهسان»من این دوتا گردنبند رو برای خودم و خواهری مهسانم درست کردم که عکسامون توشه.
بعد گردنبند رو داد بهم بازش کردم جای اون عکس پسر ۸ ساله عکس الان محسن بود و اون ورش عکس من بود خیلی ذوق کردم و گریه م گرفت.
خلاصه این شب و مهمونی به خوبی و خوشی گذشت و من رفتم خونه و وارد خانواده ابراهیم زاده شدم.
چهار ماه گذشت و حسابی تو خانواده جا افتادم بعد از محسن،یسرا به من خیلی وابسته است و خیلی باهام جوره.
چند وقتیه فهمیدم مطهره بارداره و تا چند وقت دیگه مامان میشه کلی ذوق داشتم که دوباره داشتم خاله میشدم.
امروز مامان لیلا زنگ زد و گفت نمیتونه اون چند وقتی که قول داده بیاد بمونه پیشم چون عمه اشرف با شوهرش دعواش شده و میخواد بره خونشون.
ادامه دارد....................