your browser not support this video

~بغض ُسکوت~ 'پارت دهم' "فصل اول" ~ ~~ ~~~ ~~~~ ~~~~~ مامانم نشسته کف بیمارستان بابام هم رو صندلی بدون توجه کردن بهشون و پرسیدن ازشون دویدم سمت ICUدیدم خواهرم رو تختهـ که دیگه بعدش هیچی نمیفهمیدمـ... چشامو باز کردمـ دیدم بابام بالا سرمهـ گفتم خواب میدیدم تا حالا اونجوری هق هق کردن بابامو ندیدهبودم جوریکه نمیفهمیدم چی میگهـ بهم یه تا سرم وصل بودم همرو کندمـ از دستم خون میمود زیاد بخلطر سرم ها... بابام جوابمو نمیداد میترسیدم که چیزیش شه اخه اون تنها کسی بود. که داشتمـ تنها مسی که کنارم بود همیشه تنها کسی که توی اشکامو پاک میکرد... هزارتا چیز تو ذهنم میچرخید... اما ناخواستهـ...نمیخواستم به هیچ کدوم فکر کنم اما نمیشود:) تمام این فکر و خیالا توی یک دقیقه بود وقتی که با پاهایی نداشته توی بیمارستان میدویدم و همه بهم خیره بودنـ... چندتا نگهبان دنبالم بودنـ اخه کل بیمارستانو به اتیش کشیده بودمـ... اگه اون نباشه اول این شعرو بعد خودمو به اتیش میکشمـ من بودن اون نمیتونستم زنده باشمـ... از جلوم سخ تا پرستار اومدن گرفتنم دست و پا میزدم واسه فرار اما سفط و محکم گرفته بودنم فقط جیغ میزدمـ واسم بقیه مهم نبود که الان چه فمری میکنن...فقط مامانمو میدیدم که اونجا غقط زجه مبزد و بابام نمیدیدمـ که به مرده گفت بیا بریم اتاق خانم دکتر... رفتم داخل گفت بشین و گفت خواهرشی؟! نمیتونستم حرف برنم سرمو به نشانه تایید تکون دادمـ برام اب ریخت گذاشت جلوم و گفت شدت تصادف خواهرت زیاد بودهـ باید خدارو شکر کنی که قطع نخااع نشدهـ نمیتونستم سوالامو بپرسم روی دستم با خودکارش نوشتم اما خوبه کی میشهـ خوند و گفت تویی کما... همون لحظه دنیامو باختم توی همون چند ثانییه به پنحره زل زدم مه برم خودم