your browser not support this video

... همه روی زمین خیز برداشتند.هیچ کاری نمی شد کرد.توپخانه عراق کاملا می دانست ما از چه محلی عبور می کنیم! و دقیقا همان مسیر را می زد. همه چیز به هم ریخته بود.هر کس به سمتی می دوید. دیگر هیچ چیز قابل کنترل نبود.تنهایی جایی که امنیت بیشتری داشت داخل کانال ها بود.در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم! تا کانال سوم جلو رفتم اما نمی شد کسی را پیدا کرد! یکی از رفقا را دیدم و پرسیدم:ابراهیم را ندیدی!؟گفت:چند دقیقه پیش از اینجا رد شد. همین طور این طرف و آن طرف می رفتم.یکی از فرمانده ها را دیدم.من را شناخت و گفت:سریع برو توی معبر،بچه هایی که توی راه هستند بفرست عقب.اینجا توی این کانال نه جا هست نه امنیت،برو و سریع برگرد. طبق دستور فرمانده،بچه هایی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند آوردم عقب.حتی خیلی از مجروح ها را کمک کردیم و رساندیم عقب. این کار دو سه ساعتی طول کشید.می خواستم برگردم اما بچه های لشکر گفتند:نمی شه برگردی !با تعجب گفتم:چرا؟! گفتند:دستور عقب نشینی صادر شده،فایده نداره بری جلو.چون بچه های دیگه هم تا صبح برمی گردند. ساعتی بعد نماز صبح را خواندم.هوا در حال روشن شدن بود.خسته بودم و ناامید.از همه بچه هایی که برمی گشتند سراغ ابراهیم را می گرفتم.اما کسی خبری نداشت. دقایقی بعد مجتبی را دیدم.با چهره ای خاک آلود و خسته از سمت خط بر می گشت.با ناامیدی پرسیدم:مجتبی،ابراهیم را ندیدی!؟ همینطور که به سمت من می آمد گفت:یک ساعت پیش با هم بودیم. با خوشحالی از جا پریدم،جلو آمدم و گفتم:خب،الان کجاست؟! جواب داد:نمی دونم،بهش گفتم دستور عقب نشینی صادر شده،گفتم تا هوا تاریکه بیا برگردیم عقب،هوا روشن بشه هیچ کاری نمی تونیم انجام بدیم.... شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات :)