your browser not support this video

موسیقی ما- درباره‌ی پرویز مشکاتیان چه می‌شود گفت؟ که گفتنی اگر باشد، از او بوده دائم. که ما همه‌جان گوشِ لحنِ او بوده‌ایم و خود لالِ بی‌حرف‌. گنگ بوده‌ایم و خواب‌دیده، که او تمامِ عمر، سوارِ رخشِ تازانِ تمامِ دشت‌های خیالِ تمامِ ما بوده؛ دماوندگاری که به سرِ تازیانه‌ی مضرابش، جانِ ما به غنیمت بُرد، نکُشته. حلالش! که اهل و زاده‌ی این مُلک اگر باشی و از ایلغارِ معصومش جان‌به‌دربُرده، هرچه شنیده‌ای نماز میت‌ات بوده. که مشکاتیان حجتِ صدقِ دقایق ماست و این گزافه نیست. این را وقتی درست می‌داند و درست می‌شناسد آدم، که جریبی حتا پای از این جغرافیای مشخصِ معصوم بیرون نهاده باشد. آن‌جا که برسیم، چمدان و آذوقه که هیچ، با خودمان تنها زبانمان را می‌بریم و گذشته‌مان را و می‌رویم. در سردترینِ شب‌ها، تاریک‌ترینِ شب‌ها اما، آن‌وقت که جُز عسرت و عزلت پیشِ چشم نیست، قامتِ بلندِ معصومِ مشکاتیان با ماست. همان اطراف، همان اطرافِ تنِ ما. با پیراهنِ روشنِ بلندِ همیشه‌اش، سیگاری به دست چپش می‌سوزانَد و چشم به دوردست‌های تاریک، زیر لب زمزمه می‌کند "کشتیِ باده بیاور که مرا بی رخِ دوست، گشته هر گوشه‌ی چشم از غمِ دل دریایی". تا خون تازه در رگانمان بدود. چشم‌هامان روشن شود به خیالِ گیرم دورِ خانه‌ای و سرمان بالا و سینه‌هایمان پیش و صداهایمان بلند، که "آی! بنگرید! بی‌کَس نیستیم ما!". کَسِ ما بود مشکاتیان‌. پیراهنِ عریانیِ ما بود و گیسوی ما بود و گریبانِ ما. که نه تنها او، بسیارانِ چون او دست وقفِ دلِ ما کردند و چشم وقفِ بصرِ ما و صوت وقفِ حلقوم ما. صدای ما شدند و فکر ما و نور ما. خودِ ما. جان و روانِ ما. تا ما، اهالیِ غریبِ این دیار، بمانیم و شعله‌ی گیرم خُردِ خانه را به اعتبار او و هم‌تبارانش، حجتِ خورشی