حق بده آقا...
دلم که می گیرد چشمانم ناخودآگاه بارش بارانش شروع می شود
یاد لحظاتی می افتم که در میان عشاق ستون به ستون به عشق حرمت پیاده روی می کردم .
و چه زیبا بودنوشیدن آب و چایی از دست طفلان و پیرمردانی که اشبه الناس به یارانت بودن ...
مهمانیت درست پیش میرفت
اما
من قدر آزادی راه کرب و بلایت را ندانستم
ببخش آقا