your browser not support this video

قلب شکسته: یه روز تهیونگ میره بیمارستان برای واکسن زدن که چشش به یک دختر بچه ۱۰ساله میخوره که باباش داد میزنه دخترم داره میمیرهههه کمککک کنید لطفا تهیونگ: وای نه بزار برم بپرسم چی لازم دارن تهیونگ: سلام کمکی ازم بر میاد بابای بچه: دخترم داره میمیره باید یکی قلبشو بهش اهدا کنه تهیونگ در درونش: وای نه اگه قلبمو اهدا نکنم میمیره کسیم که نیست یک فکر میکنم نه فکر چیه باید کمکش کنمممم تهیونگ: آااااا من میکنم و حاضرم براش جونمو بدم بابای بچه: وااای خیلی ازتون ممنونم منو خیلی شرمنده کردید تهیونگ: نه شرمندگی چیه من دارم وظیفمو انجام میدم وقتی قلبشو اهدا کرد دختره: بابا من بیدارمممم! باباش: دخترممم خیلی خوشحالم دختره: چطوری زنده شدم باباش: به دست یه فرشته نجات دختره: اسمش چی بود باباش: اسمشو بهم نگفت اما یه فرشته بود پایان