امروز سالگرد دوستیمون بود ولی هیچ خبری از تهیونگ نبود :(
دلم براش تنگ شده بود و اون یک هفته بود که جواب تلفونمو نمیداد و فقط با یک پیامک میگفت که بخاطر کارمه ناراحت نشو از دستم !!
دلم ازش گرفته بود و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه حوصلمم سر رفته بود رفتم به اتاقم و آلبوم عکسی که توش فقط عکسای دوتاییمون بودن که توی این یک سال گرفته بودیم رو نگاه میکردم و تمام خاطرات تلخ و شیرینم برام زنده شد .
آهـی از حسرت اون روزا کشیدم که با زنگ خوردن تلفنم سرمو برگردوندم و سمت گوشیم رفتم
"سوک جینا"
با دیدن اسمش تعجب کردم یعنی باهام چیکار داشتم ؟!
تفکراتمو پس زدم و جواب دادم :
_ الو ؟
جین_ سلام چو خوبـی ؟
_سلام ممنون .. کاریم داشتی ؟
جین_ چیزه .. اممم
_چیی ؟؟ زود بگو داری نگرانم میکنی
جین_ خب .... تهیونگ حالش بد شده زود بیا به این آدرسی که میدم
یک لحظه حس کردم چشمام سیاهی میره
_ چــــی ؟! باشه باشه تا یک ساعت دیگه اونجام
گوشیو قط کردم یه بافتینیه قرمز پوشیدم با شلوار جین و چکمه های سفید
سوار ماشینم شدم شدم و به سمت آدرسی که گفت حرکت کردم
( نیم ساعت بعد )
رو به روی اون خونه ایستادم البته بهتره بگن قصر تا خونه واقعا خیلی خوشگل بودش ولی الان وقت فکر کردن به این چیزا نبود!
زنگ سرایدار رو زدم و وقتی خودمو معرفی کردم سریع در رو برام باز کرد با عجله به داخل رفتم اول باغ بزرگ و زیبایی بود که استخرش نمای خوبی بهش میداد ولی بهشون توجهی نکردم و حتی تزئینای عجیب اون باغو ندیدم .
به سمت داخل اون عمارت رفتم
در را هل دادم و به داخل نگاه کردم همه جا تاریک بود انگار هیشکی نبود داشتم از نگرانی دق میکردم
_کسی هست ؟؟
چند قدم با ترس جلو رفتم که حس کردم یه چیزی تکون خورد تا خواستم واکنشی نش