معلمی شغل نیست هنر است. هنرمندی تنها، نقاشی چیره دست، که در خوراندن باور تفکرش باید با قلم موی عشق، هر روز تصویری جدید را در فکر کودک نقش بندد،
و من بر این باور استوار، عشق را در لباس معلمی یافتم.
عشقی که برایش همه کار کردم، جنگیدم، خندیدم، گریستم،خنجر جهل والد دانش آموز و حسادت همکار زخمی ام کرد ولی از پای نیفتادم، با اراده من هر روز گلی جدید در بوستان تدریسم شکوفا شد. گلی که به عینه می دیدم در باروری کودکان و حتی همکارانی که در تقلید از گامهای من به شکوفایی و اعتبار می رسیدند موثر و ثمر بخش است.
خوشحالم!
چون در تمام زندگی بابرکت ام در حال ساختن بنایی بودم . به نام آموزش و پرورش.
اشتباه است اگر فکر می کنیم سیاستمداران و مدیران اند که آموزش و پرورش را می سازند. نه معلم است که هم سازنده است و هم مخرب.
پارسال در یک بازی تفننی با کودکان قرار شد تا هر هفته یک داستان از شاهنامه را بخوانیم جدی نبود، هدف دار هم نبود، گاهی می شد در حجم سنگین برنامه ها فراموش شود ولی باز از سر می گرفتیم .
اما امسال با حضور در جمع شاهنامه خوانان ، و شاهنامه دوستان، باعث شد تصمیمی جدی بگیرم و گرفتم جدی پیگیری کردم. جدی کارکردم مخالفت زیاد دیدم ولی از وقت استراحت خودم زدم تا به هدفم برسم. سه شنبه ها روز تعطیلی من بود . مدرسه می رفتم تدریس می کردم تا شاهنامه خوانی کنم با کودکانی که مثل من فردوسی را نمی شناختند فردوسی شناسی کنم.
و این ثمر چند ماه است که به تصویر در آمده آنها می دانند فرانک کیست، فریدون چطور شاه شد، ضحاک مادر زاد ماردوش نبود.
و این خوب است.
خوب است که می دانند بدی مادر زادی نیست.
بدی ساخته می شود چون خوبی...
تمام زندگی ام سعی کردم خوبی را بسازم. خودم نابود شدم تا خوبی ساخته شود.