تابه جهیزمون یادت میاد؟
با وفاتر از تو بود!
سوخت با آتش فقری که مرا میسوزاند
ساخت با چربی و چرک
هفته و هفت نیمرو!
دسته اش آب شد و رنگش رفت!
بگذریم...
بگذریم از گذر آن همه رویاهایش!
حسرت دیدن فر؛ پختن پیتزاهایش!
گاه گاهی از سر بی تابی
گریه میکرد ولی تابانه!
آتش فقر مرا میبوسید!
همزمان با دل من میپوسید!
دل من، تابه ی رویاهایم...