لحظه به لحظه زندگیمو به توفقط فکرمیکنم وقتی زل میزنی تو چشام عشقو باتوتجربه میکنم .......
شبیه رویاهای روشن بودی و دیر زمانی ست امید با تو بودن دارم .. هر چند اندک… و این امید است که قلب زندگی مرا به تپش می اندازد، تمام ناامیدی ها، اندوه گینی و بی طاقتی را پنهان می کنم تا روزی تو از پس تمام این ها ظهور کنی...
عشق چه بی صدا در میزند و بی باز شدن در وارد میشود
بی انتهاترین عشق من
نازنینم
سالهاست راه را برای آمدنت پر از عطر یاس کردهام
میدانستم میآیی و من چشم به راه آمدنت بودم
با فرشی از مخمل گلها و قلبی سرشار از شوق
آمدی و چه خوش بود آمدنت
و چه بیرنگ شد انتظار در نگاه زیبای تو
و من
سرشار از بهانه با تو بودن شدم
کاش میشد بهانهها را پاسخی شایسته داد
کاش نگاه دل فریب تو ماندگار و همیشگی بود
و من
سالها از تپش قبلم برای تو پر توان میشدم
با این همه قدر دان تک تک لحظههای با تو بودنم
حتی اگر شایستگی ماندن در کنارت را نداشته باشم
به خود میبالم که با تو بودن را هر چند اندک تجربه میکنم
و سالها خاطرم از حضور روشن تو پر نور خواهد بود
و همچنان جاده از عطر حضور تو تا بیانتها معطر
لحظههای با تو بودن زیبا و فراموش ناشدنی است
و من میخواهم تا باز زیباترین لحظهها را با تو تجربه کنم
بیانتهاترین عشق من دوستت دارم