حدود ساعت ۹ و نیم صبح آخرین روز اولین ماه زمستان ۱۴۰۰ از پنجره اتاق کارش آسمان را نگاه می کند
ابرها در نگاهش عجیب می آید گویی خبر از روزی پرکار می دهد ، به فکر فرو می رود . طی تماس با همکارانش در مرکز مدیریت راه ها از وضعیت جاده های استان مطلع میگردد . حدسش درست بود . همکارانش از شب گذشته در گردنه های برفگیر استان آماده باش بودند و از صبح روز پنجشنبه درگیر برف و کولاک شده بودند . به چشم های بی خواب همکاران راهداری که برف بی امان و کولاک شدید در جاده درگیرشان کرده بود و همچنان به خدمت جهادیشان ادامه می فکر میکرد و بنابه وظیفه ذاتی اش در روابط عمومی برای به تصویر کشیدن تلاش صادقانه این نیروهای جان بر کف بود که داغی استکان چای او را به خود آورد
با وجود دغدغههای قرارهای آن روزش بیمهابا تصمیم میگیرد ؛ باید به انجام وظیفه هر روزش به عنوان روابط عمومی به جاده بزند .