وی اون لحظات من فکر می کردم مامان و بابام مردن !
و شروع کردم به گریه کردن !
اما ...
همون لحظه ....
یه نفر وارد شد ....
مثل فرشته ی نجات به پدر ومادرم کمک کرد ...
و مثل یک روح ناپدید شد ....
چهرش رو اصلا یادم نمی آد ....
چون مو های مشکلی رنگش تمام صورتش رو گرفته بود !
و صداش...
اون کاملا برای من مثل یک رویا بوده و هست ...
مثل ابریشم نرم...
، مثل دوست صمیمی ...
و مثل خورشید گرم بود ....
تنها چیزی که از اون دختر یا شایدم اون زن یادم می یاد چشم های بنفشش بود ....
بنفش ...
درخشان مثل یک یاقوت ...
اون فرشته ی نجات به بیمارستان زنگ زد ...
پدر و مادرم رو به بیمارستان رسوند .
اما ...
وقتی مامان و بابا بهوش اومدن اون ناپدید شده بود !
اون زن یک راز بود !
اما ...
راز کی ؟!
با ارزش ترین هدیه ای که تابحال گرفتم رو اون زن بهم داد !