سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد، به دستِ مرحمت یارم درِ امیدواران زد، چو پیشِ صبح روشن شد که حالِ مِهرِ گردون چیست، برآمد خندهای خوش بر غرورِ کامگاران زد، نگارم دوش در مجلس به عزمِ رقص چون برخاست، گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد، من از رنگِ صلاح آن دم به خونِ دل بشستم دست، که چشمِ باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد!