من تو یه سوراخ تاریک بزرگ شده بودم . یه زندانی بدون آزادی. اونا منو زندانی کردن و روحمو گرفتن. شرم به چیزی که ساختن. من اون (پسره) رو صدا کردم و اون میاد. اون (دختره) بهش جواب میده انگاری که اون (پسره) شماره یکه (شخص مهم، معمولا اشاره به معشوق یا نجات دهنده) دستای اون (پسره) دراز شدن ولی وقتی اون (دختره) کارش تموم شد
اون (پسره) تکه پاره میشه. برو ب عمه رودى بگو ک همه کشته شدن.