رمان لجباز
پارت ۸
#لجباز
نیکا: هوففففف
عسل: دیاناااا
ممد : گوشمون کر شد
عسل: دیاناااااا
دیانا : عسل ترخدا نجاتم بده
عسل: چی شده
دیانا : گوجه منو اینجا زندونی کرده
نیکا : اه از دست تو ارسلان
دیانا: اومدم بیرون که فقط جای خالی پیش ارسلان بود رفتم پیشش نشستم براش نقشه خوبی کشیدم ... چطوری گوجه
ارسلان: بسه
دیانا : آب ریختم روش که یهو صداش درومد
ارسلان: دیاناااااااااا
متین: خیلی کارت زشت بود
ارسلان: اصلا من چصم
دیانا : به درک ، مشکل خودته
رضا: این دیگه از چصی در نمیاد
دیانا: خواست منو نزاره تو اتاق
پانیذ : ولش ، غذاتون بخورید
دیانا: من الان از چصی درش میارم
نیکا : نه تزخدا الان خیلی لج بیشتر با تو .....(یچیزی بهتون نگفتم ارسلان برادر پانیذ و منه )
دیانا: اگر برادر تو من میتونم
پانیذ: ولش کن نیکا این دوتا از پس هم بر میان
نیکا: باش
دیانا: رفتم تو اتاقش دیدم داره ساکش جمع میکنه ..... کجا داری میری
ارسلان: به تو ربطی نداره
(بچه ها از این جا به بعد با داد)
دیانا: گفتم کجا
ارسلان: تا موقعه ای که تو اینجایی من میرم
دیانا: فهمیدم پس ناراحتی من اینجام کسی که باید بره منم نه تو
ارسلان: یهو دیدم رفت ... کجا دیانا
دیانا: به تو ربطی نداره