گفت ولی اما نداره باباتون هم نگفته، میمیاید میرید اونجا منم طبقه بالا هستم گفتم باشه مرسی.
خلاصه رفتیم اونجا جلو در حنانه و کاوه بودن داشتن با یکی حرف می زدن حنانه دوست من توی مدرسه ام بود کاوه هم داداشش.
پیاده شدیم حنانه اومد بغلم کرد گفت سلام واای چقد دلم واست تنگ شده بود چه خبرا خلاصه رفتیم بالا خونه عمه درد و دل کردم برا عمه و حنانه اونا هم اشکشون در اومد محمد هم ساک ها رو بُرد طبقه ای که باید اونجا زندگی می کردیم خلاصه من رفتم پایین عمه هم گفت براتون غذا میارم....