شب بود و بچه ها کم کم آماده می شدن برای خوابیدن، منم داشتم می رفتم بخوابم که دیدم روی بازوی مجید یه اژدهای بزرگ خالکوبی شده، شاکی رفتم پیش حاج مرتضی و گفتم: حاجی خدا وکیلی این دیگه کیه؟
اینو از کجا گیر آوردی؟ بدنشم که پر از نقش و ورقه!!
حاجی عصبانی شد و سر مجید داد زد که مگه نگفتم حواست باشه بدنت معلوم نشه و بچه ها نبینن؟
چی شد اون شب و چی گذشت بعدش بماند، مجید شهید شد؛
مجید با همون خالکوبی که داشت شهید شد و به آرزویش رسید!