رمان:ماجراجو
همه چی از کلاس چهارم شروع شد،الان هم من با بست فرندم(یاس)توی یه خانه زندگی میکنیم!و حتی یه گربه هم داریم!
گربه:«تو رو خدا کمک کنید اینا دیوانه هستند!!!!!»
من به کلاس هنر میرم.
یاس به کلاسی میره که اموزش جراحی می بینن!
من تو کلاس بودم؛زنگ خورد،رفتم بغل کمد وسایلم و «آلینا»امد نزدیک و گفت:«
هی سلام گیسو از یاس چه خبر؟
همون لحضه تصویر وحشت ناکی ازش دیدم!
توصیف:
راوی:جوری بود که چشاش سیاه شده بود و دهنش...
وصحنه های جلو چشم من امد:
دوتا دست کیه همو ول نمی کردن،منو کسی کول کرد و داشت می برد و اونی که داشت خون از دست میداد میگفت اشکال نداری فقط برو!
فیوچر:(2300)
من: یاس این کارو نکن !
یاس:به تو هیچ ربتی نداره!!!!!
آلینا:نه یاس گیسو داره درست میگه خواهش میکنیم اینجوری نکن!!!
؟؟؟؟ :درست میگن!
یاس:خفه شید!!
حال:
بکی به من،آوا،باس،آلیناپیام دادو کمک خواست!
و ادرسی هم داد!
توجه:کارکتر ها واقعی هستند!
برای پارت بعدی(۱۰)لایک میخوام