your browser not support this video

سریال تردید قسمت 181 دوبله فارسی آدرس کانال مشکی ترکی ... لینک کانال تلگرامی مشکی: داستان قسمت آخر سریال روزگارانی در چوکوروا، فصل اول. ییلماز با چه کسی ازدواج می‌کند؟ زلیخا می‌میرد؟ داستان قسمت آخر سریال زن، فصل سوم. بهار و عارف عروسی می‌کنند؟ عاقبت شیرین چه می‌شود؟ داستان قسمت آخر سریال تردید، فصل دوم. چه بلایی سر ریحان می‌آید؟ راز بزرگ عزیزه چیست؟ پدر میران کیست؟ داستان قسمت آخر سریال گودال، فصل دوم. یاماچ ادریس را می‌کشد یا ادریس یاماچ را؟ رئیس بعدی گودال کیست؟ هازار به سرعت به سمت عمارت اصلان بی می رود و در راه وقتی خوب فکر می کند به یاد می آورد که آن روز عزیزه او را به روستا دعوت کرده بود تا جسد میران را در ته چاه به او نشان بدهد اما تیرش به سنگ خورده بود و میران زنده بود. او از کینه عزیزه متحیر می شود. وقتی به درگاه عمارت اصلان بی می رسد با صحنه عجیبی رو به رو می شود. اصلان اسلحه را روی سرش گذاشته و تهدید می کند. هازار ناگهان به یاد می آورد که وقتی دلشاه و او به دست مهمت اصلان بی تیر خورده بودند دیده بود که مهمت با دیدن عزیزه گریه کرده بود و گفته بود: «من به هازار و دلشاه ظلم کردم. اونا از مدت ها قبل عاشق هم بودن و من اونا رو کشتم.» و اسلحه را به سمت سرش نزدیک کرده بود و خودکشی کرده بود. هازار با یادآوری این خاطره تلخ با ناراحتی به سمت عمارت شاداغلو برمی گردد و با عجله می رود. او با دیدن زهرا و جهان به آنها می گوید که مهمت نه به دست او و نه به دست نصوح کشته نشده بلکه خودکشی کرده ست. و در ضمن به جهان می گوید که میران پسر خود اوست و باید از جان میران محاقظت کنند. جهان که با شنیدن حرف های او مبهوت شده در سکوت به او خیره می شود. او تحمل ندارد میران جای آزاد را بگیرد و تصمیم می گیرد هرطور شده کاری کند که آزاد تنها وارث شاداغلوها باشد. هازار پشت سر هم از خودش می پرسد: «اگه مهمت اصلان بی خودکشی کرده پس عزیزه انتقام چی رو از من می گیره؟ چرا پسرم رو از من دزدیده؟» در عمارت اصلان بی بالاخره اصلان اسلحه اش را پایین می آورد چون قرار می شود از این به بعد او هم یکی از اعضای خانواده باشد. عزیزه که می داند این کار اصلان نقشه ای بیش نبوده از ماندن او در عمارت نگران تر می شود. اصلان که به هدفش سیده با خیالی آسوده در اتاق گونول به خواب می رود. میران به ریحان که نگران است اصلان بلایی سر آنها بیاورد می گوید: «ما مجبوریم اونو پیش خودمون نگه داریم تا از نقشه ها و کارهاش سردربیاریم.» در این بین هازار با عزیزه تماس می گیرد و از او می خواهد سر مزار دلشاه حاضر شود و به ریحان هم زنگ می زند و از دخترش و میران هم می خواهد که به گورستان بیایند. هازار وقتی چشمش به گور خراب شده دلشاه می افتد به تلخی گریه می کند و با دیدن عزیزه با نفرت می گوید: «چطور جرات می کنی مزار دلشاه رو خراب کنی؟ به زودی میران خواهد فهمید که پسر منه و اون وقت تو درمانده تر از همیشه خواهی بود.» عزیزه می گوید: «اگه به میران بگی که پسر توئه من هم دلشاه رو می کشم چون اون هنوز زنده ست و زندانی منه.» هازار با ناباوری به او چشم می دوزد و وقتی ریحان و میران از راه می رسند حرفی برای گفتن به آنها ندارد. در همین حال اسما به میران، نصوح به هازار و عمه فسون به عزیزه زنگ می زنند و از آنها می خواهند سریع به عمارت اصلان بی برگردند. فسون در عمارت منتظر آنهاست و نصوح هم کنار او ایستاده است. عزیزه از دیدن فسون وحشت می کند. فسون دستش را دراز می کند و نشان اصلان بی را از سینه عزیزه می کند و می گوید: «تو یه اصلان بی نیستی!» میران به این کار اعتراض می کند و فسون جواب می دهد: »تو هیچ نسبتی با ما نداری. اینجا من و اصلان عضو این خانواده هستیم. تو پسر دلشاه و هازار هستی.» میران با چشمان پر از اشک گاهی به ریحان و گاهی به هازار نگاه می کند و زبانش بند می آید. عزیزه که هرگز نمی خواست میران پیش از انتقام گرفتن از هازار این موضوع را بفهمد با نفرت به فسون خیره می شود.