سلام سلام سلام،خب اینم از پارت ۹ یه کوچولو در مورد پارت توضیح بدم این پارت در مورد زندگی تهیونگه (البته توی فیک) فب وقتتونو نمیگیرم بریم سراغ فیک
تهیونگ :آره. ولی میتونی به جای اینکه ضعف هاتو نشون ندی انقدز خوبی هاتو نشون بدی تا بقیه برای دیدن ضعف هات کور بشن.
ا/ت: انجام این کار ... (آه میکشه) زنده موندن خیلی سخته.
تهیونگ:پس زنده نمون.
سرمو با شدت آوردم بالا. این داشت چی میگفت ؟
تهیونگ:زندگی کن!حالا ام اگه نمیخوای سرما بخوری و بری بیمارستان یا هیچ جایی شبیه اون بهتره زودتر بری خونت و لباسات رو عوض کنی.
از جام بلند شدم. سمت در رفتم و بازش کردم. قبل از اینکه برم بیرون با صدای گرفته ای گفتم
ا/ت:ازت ممنونم .
تهیونگ:بابته؟؟؟
ا/ت:چون.. به حرفام گوش دادی.
تهیونگ:هروقت بخوای ب حرفات گوش میکنم. فعلا برو خونت تا بلای دیگه ای سرت نیمونده.
(از دید تهیونگ)
دلش خیلی پر بود. حقم داشت نتونسته بود به هیچ کس حرفی بزنه . چون اعتماد کردن بعد از اینکه یه نفر اعتمادتو لگد مال کنه آسون نیست.
بعد از یه دوش حسابی از حموم در اومدم و خودمو روی تختم ولو کردم. موبایلمو برداشتم که تازه یاد پدرم افتادم!
ساعتو به امید اینکه خیلی از ده نگذشته باشه نگاه کردم که با دیدن ساعت۱۲:۴۷ نا امید به نصیحت هایی که تهش به دعوا ختم میشه فکر کردم که فردا انتظارمو میکشیدن.
دستمو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم وقتی به خودم اومدم دیدم دارم به اتفاقایی که برای ا/ت افتاده بود فکر میکردم ! ا/ت تمام ذهنمو درگیر خودش کرده بود ...
واقعا حقش نبود همچین بلاهایی سرش بیاد . تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
پدر: خیلی بی مسئو لیتی . (بچه ها نمیدنستم بابای تهیونگو چی خطاب کنم شما ب بزرگی خودتون ببخشید!)
نمیدونم چقدر این نصیحتای پدرم رو شنیده بودم ولی تمام حرفاش ارزششونو برام از دست داده بودن.
پدر: مگه بهت نگفتم که بهم زنگ بزن؟
اومده بودم شرکت و داشتم مثل همیشه توبیخ میشدم.
پدر:مثل مادرتی. اونم هیچ بویی از مسئولیت پذیری نبرده بود. اون زنیکه هرزه فقط دنبال خوشگذرونی بود .
همیشه در مقابل حرفاش سکوت میکردم و میزاشتم هر چقدر میخواد با حرفاش شکنجم بده ولی در مورد مامانم حق نداشت ..
تهیونگ:حق نداری راجب مامان من اینجور حرفی بزنی. به خاطر عوضی بازیای تو رفت. واقعا چجوری میتونی راحبهش حرف بزنی؟
پدر:از خداتم باشه که نگهت داشتم . میزاشتم با اون مادر احمقت بزرگشی؟
تهیونگ:من از خدام بود که با اون زندگی کنم و نفهمم، که هر شب یه زن جدید رو تو خونمون نبینم. که آخرشم با یکی از همونا ازدواج کنی که ارزش سهاماتو ببری بالاتر و ....
یکی خابوند تو گوشم.
پدر:حق نداری راجب اون سو اینجوری حرف بزنی. اون جای مادرته!
تهیونگ:قبلا ام بهتون گفتم. من هیچ وقت اونو به چشم یه مادر نمیبینپ !نه اون نه یون سوری(دختر اون سو) خانواده من نیستن! الانم باید برم به درسام برسم فعلا.
از دفترش زدم بیرون که منشی یون صدام زد.
منشی یون۲۵سالش بود و هیچ وقت حس نکردم که شیش سال ازش کوچیکترم . همیشه مثل یه خواهر برام بود. یا یه دوست. خیلی وقتا بهم کمک میکرد و از وقتی اومدیم سئول منشی پدره. ینی پنج سال!
تهیونگ:نانو تو چجوری پدرم رو تحمل میکنی؟!
منشی:دوباره عصبانیش کردی؟
تهیونگ:تو که خودت بهتر میدونی،من مقصر نیستم.
منشی:اخع پسر خوب حداقل وقتی بهت میگه بهم زنگ بزن بزن دیگه!
تهیونگ:یه مشکلی پیش اومد.نشد.
منشی:هییییییییی،صورتت!وایسا یکم سخ بزارم روش.
تهیونگ:نمیخواد زحمت بکشی دارم میر...
منشی:همینجا وایمیسی تا برات یخ بیارم.شیر فهم شد؟
تهیونگ:وقتی اینجوری تهدیدم میکنی مگه میشه از جام تکون بخورم!
با حس سرمای روی گونم خواستم یخ رو از دستص بگیرم که نذاشت.
______________________________________________________________
خب اینم از پارت ۹ امیدوارم خوشتون اومده باشه لایکارو بکنید ۱۵تا ک پارت بعدی تو راهه