ایپ در یک خانواده از انسانهای غارنشین از نژاد انسانهای هوشمند نئاندرتال زندگی میکند و به شکار به روش زمانهای پیش از تاریخ و به بحث در مورد اینکه چگونه خانوادهٔ او یکی از معدود خانوادههایی است که در این نزدیکی زنده ماندهاست میپردازد و همهٔ اینها در مقابل قوانین سخت پدرش، گراگ است. روزی در غارشان، گراگ داستانی به همسرش اوگا، دخترش سندی، پسرش تانک، مادرزنش گرن و شخصیتی که آیینهٔ طبیعت کنجکاو ایپ است تعریف میکند. او با استفاده از این داستان به خانوادهاش هشدار میدهد که اکتشاف «چیزهای جدید» یک تهدید برای بقایشان در برخواهد داشت. زمانی که ایپ یک نور درخشان متحرک را در خارج از غارشان میبیند، باعث تحریک حس کنجکاوی و رفع بیحوصلگی او میشود و در یک شب تاریک پس از خوابیدن خانوادهاش، نصیحت پدرش را نادیده گرفته و غار را ترک میکند.
بهدنبال این ماجرا، او با گای، پسر هوشمند غارنشین آشنا میشود. بهخاطر گای، ایپ مجذوب آتش و مشتاق کسب اطلاعات بیشتر میشود. گای به ایپ میگوید که دنیا در حال نزدیک شدن به «پایان» خود میباشد و از ایپ میخواهد که به او ملحق شود. ایپ امتناع میکند و گای او را ترک میکند، اما قبل از آن گای به او وسیلهای برای ایجاد صدا میدهد تا هر وقت به کمک نیاز داشت به دادش برسد. مدت کوتاهی بعد از آن، ایپ توسط گراگ تنبیه میشود (که نتیجهٔ آن بیرون زدن ایپ از غار و جستجوی دیوانهوار گراگ برای پیدا کردن او میشود). گراگ دخترش را پیدا میکند و برای ماندن بقیهٔ عمر ایپ در غار برنامهریزی میکند. ایپ تنها برای اینکه ترس خانوادهاش از «چیزهای جدید» را از بین ببرد، در مورد گای به خانوادهاش میگوید و چیزی را که به وی داد را به آنها نشان میدهد. پس از آن زلزلهای رخ میدهد که میتوانست قبل از آنکه غار توسط سنگها نابود شود، بهوسیله گراگ جلویش گرفته شود. هنگامی که آنها برای یافتن زمین با پوشش گیاهی سرسبز از خرابهها بالا میروند، چیزی متفاوت و فراتر از حد معمول میبینند؛ زمینی پر از صخره و سنگ! گراگ خانوادهاش را از بین جنگل عبور میدهد تا غاری جدید پیدا کنند.
(لایک و کامنت و دنبال کردن یادتون نره)