خلاصه داستان گلنار با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکند. روزی به کنار چشمه میرود تا آب بیاورد. باد دستمال آبی او را، که یادگار مادرش است، با خود میبرد. گلنار در پی دستمال به جنگل میرود و راه را گم میکند و گرفتار خاله خرسه میشود. خرسها او را برای انجام کارهای روزانه و پختن کلوچه پیش خود نگه میدارند. پدربزرگ و مادربزرگ به کمک اهالی به دنبال گلنار میگردند...