نگران بود و همزمان اما
یکه شیر حجاز میجنگید
قصه ها میگذشت از نظرش
نگران بود و باز میجنگید
زخم ها رفته رفته شد بسیار
خسته و تشنه چند لحظه نشست
چهره مادرش به یاد آمد
چشم ها را که چند ثانیه بست
دور تا دور اون حرامی ها
لحظه ای را امان نمیدادند
کاش اهل کوفه با خنده به هم
اشک او را نشان نمیدادند
دست خالی نبود هیچکسی
هر که هر چی میشد آورد
پیرمردی عصا به دست گرفت
پسری رفت قلوه سنگ آورد
دست خالی نبودو حکم آمد
هر که با هر چه می شود بزند