مدل پزشکی برای مشکلات سلامت روان از نوعی "ذاتگراییِ عِلی" تبعیت میکند. اینکه اعضای یک طبقه ماهیت زیربناییِ مشترکی دارند و این برای تشخیص در آن طبقه لازم و کافیست و همچنین این علتِ زیربنایی منجر به تظاهرِ ویژگیهایی میشود. زمانی که مدل پزشکی را برای سلامت روان بهکار میگیریم و یک اختلال را معرفی میکنیم، متخصصان و همینطور مردم، اینطور در نظر میگیرند که علائم توسط بیماریهای پنهانی ایجاد میشوند. در واقع بر این باورند علائمی همچون بیاشتهایی، غمگینی، از دست دادن علاقه به فعالیتها، شستن دستها، فکرهای تکراری و ... یک "علتِ واحد" دارند. همینطور، وقتی افراد را در یک طبقه (افسردگی، وسواس و ...) قرار میدهیم اینطور در نظر میگیریم که انگار همۀ این افراد از این علتِ واحد تاثیر میپذیرند و همینطور، روابط بین این علائم در افرادِ مختلف یکسان است. اما نمیتوان بهطور قطعی نسبت به مسیرهای عِلی و تعامل (فرایند) بین این علائم و علت واحد به نتیجه رسید. علائم بهجای اینکه موجودیتهایی پنهان باشند، روابطی هستند که در هر فردی و در شرایط مختلف ممکن است متفاوت باشند. مطابق با اصول چندپایانی و همپایانی در نظامهای باز، میتواناز یک نقطۀ شروع به انواعی از نقاط پایان (چندپایانی) و از نقطۀ پایانی یکسان به مجموعۀ متفاوتی از نقاط شروع (همپایانی) رسید. در نتیجه وجود علائم (غمگینی، بیاشتهایی و ...) در افراد مختلف الزاماً ما را به نقطۀ شروع مشابه (اختلال افسردگی، اختلال وسواس و ...) و بالعکس، نمیرساند. افراد و موضوعات ممکن است از یک نقطه شروع به نقاط پایان متفاوت، و از نقطۀ پایان مشابه به نقاطِ شروع متفاوتی برسند. متخصصانی که با درمانجویان سروکار دارند حتما متوجه شدهاند که بهسختی دو نفر با شکایتِ مشابه، از تاریخچه، ویژگیهای روانشناختی و ... یکسان برخوردارند. این مسئله بررسیِ فردنگر، کارکردی و مبتنی بر بافت را ایجاب میکند.