دمدمه های غروب بود
ممد کوچولوی واکسی
سر خسته اش را پایین افکنده بود
در کنج میدان مرکزی ؛ در قلب بازار
روی صندلی کوچکش نشسته بود و پیاپی
چون فرچه ی میان دستانش
تن نحیفش را مدام می جنباند
ممد کوچولوی آواره زیر لب چنین میگفت
شما آقای بازرگان پایت را بگذار
شما آقای استاد ، پایت را بگذار
شما آقای وکیل پایت را بگذار
شما جناب افسر، شما جناب سرباز ، شما جاسوس ،شما جلاد ، شما آدم های خوب؛آدم های بد
همگی؛ یکی پس از دیگری، پایتان را بگذارید
حالا دیگر جز خداکسی نمانده است
بی گمان درآن دنیا هم، او به دنبال کورد آواره ای می فرستد
که کفشهایش را واکس بزند
شاید آن کورد هم خود من باشم
آه مادر جان ؛ باید کفش های خدا چقدر بزرگ باشد...
شماره چند پایش می کند؟
آه مادر جان ، باید خدا چه پولی برای واکس کفش هایش بپردازد؟