آکچا: خوش اومدید کارها رو اوکی کردید؟
نانا: دیر کردم ببخشید
آکچا: آینور براتون یه قهوه درست کنه
نانا: میشه میخوریم
یامان: بعدشم میگه نمیخوام
خواستگار: هیچ شانسی ندارم
نانا: هیچ کس مثل اون نمیشه
خواستگار: مثل کی؟
یامان: مربی کجاست؟
جنگر: توی آشپزخونه با کوبیلای بی صحبت میکنن
خواستگار: معلومه به بچه ها فکر میکنی
نمیخوای خودت هم بچه داشته باشی؟
نانا: تو میخوای یه ضربه به زانوت بزنم؟
خواستگار: اجازه بده
یامان: دستت رو بکش
خواستگار: چه اتفاقی داره می افته
یامان: جاهای خطرناکی داری حرکت میکنی
خواستگار: هدف درخت نه میتونست سر من باشه
نانا: چی شد تو استاد تیراندازی بودی؟
یامان: حالا هم هستم