در روزگاران قدیم مردی که ثروت زیادی را به دست آورده بود، در اتفاقی که انتظارش را نداشت، هرچه داشت و نداشت را از دست داد و به فقر و نداری افتاد. آنقدر غم و غصه دلش را گرفته بود که از سر ناچاری و بیچارگی صبح تا شب را به درگاه خدا می گذراند بلکه راهی جلوی پایش بگذارد. تا اینکه شبی خوابی دید که عاقلی به او می گفت دیجی 30نما