your browser not support this video

توسط: مهدی حبیبیان گوینده: محمد ولیان برای سفارش انیمیشن به این آیدی اینستاگرام پیام بدید mahdiihabibian سال 1905 اینشتین جوان در راه خانه بود...در اتوبوس به شکست خود می اندیشید او باز هم از موقعیت های شغلی دانشگاهی رد شده بود و باید در شرکت ثبت اختراعات کار خود را به عنوان یک کارمند درجه سه ادامه میداد...هرچند کارمندی به او وقت فراوانی میداد تا به چگونگی جهان بیاندیشد اما این شغل مورد علاقه ی او نبود. به برج ساعت بزرگ شهر برن سوئیس خیره شد...او تصور کرد چه میشد اگر این اتوبوس با سرعتی نزدیک به سرعت نور حرکت کند، او در تخیلاتش به عقب و به برج ساعت نگاه میکند و آنچه میبیند شگفت انگیز است، هم زمان که او به سرعت نور نزدیک میشود، عقربه های ساعت منجمد به نظر میرسند پس او در یک مقاله پرده از تئوری خاص نسبیت برداشت هرچه در فضا سریعتر به پیش میرویم در زمان آرامتر حرکت میکنیم. در همین سال سه مقاله دیگر منتشر میکند