شرح گلستان سعدی با دکتر مجتبی احمدوند مدرس دانشگاه تهران
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید از زندگانی قطع کرده که ناگه سواری از در درآمد و مژده آورد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر شدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک را نفسی سرد از سر درد برآمد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
به این امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید