رمان سرخور قسمت هفدهم
مادر کمال از مامان خواست که رضایت بده تا منو کمال زودتر عقد کنیم و مامان با حرکت سرش حرفشو تایید کرد….
با موافقت مامان ،،مادر کمال زود از کیفش یه انگشتری در اورد و بعد بلند شد و اومد سمت من و گفت:لیاقتت نبود توی یه مراسم ساده انگشتر دستت کنم اما مجبورم عروس قشنگم….شرمندتم….ان شالله بعدا یه جشن مفصل میگیریم و جبرانش میکنیم…..
انگشتر رو دستم کرد….چه نامزدی ساده و قشنگی بود….کمال از خوشحالی لبخند میزد…..انصافا من و خانواده ام هم خوشحال بودیم آخه هیچ کدوم از خواستگاریها تا این مرحله پیش نرفته بود……..،………
بابا گفت:شرمنده که پذیرایی بهتری از شما نشد…انشالله که خانمم بهتر شد یه روز دعوت و جبران میکنیم…..
مادر کمال با اجازه ی بابا منو برد حیاط و گفت:دخترم!!!من نمیخواهم زیاد بین نامزدی و عقد فاصله بیفته ،به هر حال کمال هم مرد و دوست داره پیش خانمش باشه،،،انشالله مادرت بهتر شد خیلی سریع یه مراسم میگیریم و عقد میشید،….کمال خیلی ازت خوشش اومده …..فقط از من خواست ازت بپرسم که واقعا دلت باهاش هست یا نه؟؟؟؟؟
سرمو از خجالت انداختم پایین…مادر کمال با خنده گفت:پس حسابی مبارکتون باشه…..
بعد رفت از مامان و بابا خداحافظی کرد….تا در حیاط همراهشون کردم…..کمال از نبود بابا استفاده کرد و بهم گفت:چادرت خیلی بهت میاد…..
بهش لبخند زدم و گفتم:ممنونم…..
اونا رفتند و من هم برگشتم داخل اتاق…….بابا تا منو دید گفت:دیدی کلام خدا که سید محسن نوشت طلسم رو شکوند……الان همزادت ولت کرده و رفته و دیگه کاری با کسی نداره…..
گفتم:ولم نکرده…..وقتی رفتم میوه بیارم پشت اون درخت دیدمش……
وقتی اسم درخت رو اوردم بابا رفت تو فکر و یهو از جاش بلند شد و رفت بیرون…….
روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا در عرض دو هفته کمکم تونست سر پا بشه و حرف بزنه……
بعداز بهبودی مامان از طریق پیغام قرار عقد گذاشته و روزش هم تعیین شد.،.،،
عاقد از اقوامکمال بود و قرار بود اول عقد کنیم بعد جشن بگیریم….
مادر کمال کلی برام خرید کرده بود و یه خانم هم اورده بود که صورتمو اصلاح کنه…..خونه شور و شوقی بود که بیا و ببین……………
آرایشگر وقتی شروع به کار کردن،، صدای هلهله و کل کشیدن فضای خونه رو پر کرد…..همه فامیلهای ما بودند که کمک دست مامان اومده بودند…..بزن و برقصی بود که صدای اه ناله های من بابت درد اصلاح توش گم شده بود….