رمان عشق قدیمی قسمت شانزدهم
وقتی از محل کارم آماده شدم تا بیام بیرون ،،،کت و شلواری که تازه خریده بودم رو همونجا توی کمدم گذاشتم و بعد حرکت کردم بسمت خونه…..
بین مسیر چهره ی سیمین یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشد…..
خیلی دلم میخواست جواب سیمین رو با توجه به شرایطم زودتر بدونم….سیمین یک هفته ازم وقت خواسته بود تا فکراشو بکنه و بعد خبر بده….
رسیدم خونه و با دیدن چهره ی اخمو و عصبی معصومه یاد چهره ی مهربون و خندون سیمین افتادم…..خدایا چقدر مقایسه میکردم؟؟؟قبلا اصلا اینطوری نبودم و معصومه رو بهترین و زیباترین زن دنیا میدونستم…..
از حال و روز و احساسات اون یک هفته چیزی براتون نگم بهتره ….حس خوشحالی توام با استرس داشتم….
خلاصه یکهفته گذشت و یه روز غروب که برای نماز رفته بودم مسجد علی رو از دور دیدم…….
علی خندون اومد سمتم و گفت:چطوری شادوماد…؟؟؟؟
ذوق زده گفتم:چطور؟؟خبریه؟؟؟
علی گفت:عروس خانم بله رو گفتند…..خوش به حالت !!!عجب شانسی داری تو…..یکی نیست دست مارو بگیره……
وای خدای من….یعنی دارم به عشقم میرسم…؟؟؟؟با این خبر رفتم روی ابرا……
و این شد که چند روز بعد با حضور علی وخواهرش رفتیم محضر……
بعداز محضر اونا برگشتند و منو سیمین هم سوار ماشین شدیم…..ماشین رو که روشن کردم گفتم:خب !!عروس خانم!!!افتخار میدی ناهار رو در خدمت باشیم…..
سیمین با همون لبخند همیشگیش گفت:چرا که نه……
اون روز سیمین رو بردم یکی از بهترین رستورانهای شهرمون و گرون ترین غذا رو سفارش دادم……،،،،،،،….
در حین ناهار خوردن از برنامه هام گفتم تا رسید به خونه……گفتم:هر جا که دوست داشته باشی برات خونه میگیرم…..
سیمین گفت:نه فعلا!!!!چون بچه هام امسال مدرسه میرند و من همین اطراف ثبت نامشون کردم پس بهتره همین خونه ایی که هستم بمونیم تا بعد ببنیم چی میشه……در ضمن به نظر من اینه که فعلا هیچ کسی نباید از این محرمیت خبردار بشه حتی بچه هام……
گفتم:اونوقت من چطوری بیام پیشت…؟؟؟؟؟
سیمین گفت:صبحها بچه ها خونه نیستند و مدرسه اند میتونی صبح ها بیایی….
با خودم گفتم:پس کارخونه چی میشه؟؟؟باید در هفته چند ساعت مرخصی ساعتی بگیرم و یا فقط روزهای تعطیل بیام……یهو یادم افتاد روزهای تعطیل که بچه ها خونه اند……
با این فکر یه کم پکر شدم و به خودم گفتم:غمت نباشه،،، بالاخره راهشو پیدا میکنی….
بعداز رستوران رفتیم خرید و در نهایت سیمین رو رسوندم