رمان عشق قدیمی قسمت بیستم
گفتم:راستش من امروز اومدم اینجا تا مادر بچه امو بهتون معرفی کنم…..
مامان متعجب و با اخم گفت:بچه ات؟؟؟؟این بود جواب اون همه سختیهایی که معصومه کشیده…..؟؟؟رفتی براش هوو اوردی؟؟؟؟نباید با ما مشورت میکردی؟؟؟؟
مامان اینهارو گغت و رفت داخل اتاق و در رو محکم بست….
از صدای کوبیدن در سیمین پرید رو هوا…..بابا هم مات مونده بود و نگاه میکرد….
به سیمین گفتم:ناراحت نباش خودم درستش میکنم…..
بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که مامان بود………
مامان تا منو دید گفت:من پسری به اسم حسین ندارم دست اون زن رو بگیر و از اینجا برو…..تو حق نداشتی روی زنت هوو بیاری…..
برای مامان تعریف کردم که معصومه چیکار میکرد و چی میگفت…..
تا رسیدم به اینکه معصومه میگفت عیب از توعه مامان عصبی گفت:چی؟؟؟؟میگفت عیب از توعه؟؟؟؟روی چه حسابی این حرف رو زده؟؟؟مارو باش که همش هواشو داشتیم…..اونوقت معصومه نشسته به همین راحتی قضاوت کرده؟؟؟؟هیچ کدوم حق نداشتید قضاوت کنید………حالا خداروشکر که اجاق تو کور نبوده…..
خلاصه بابا هم از ماجرا خبردار شد…..
با تمام این حرفها مامان درنهایت گفت:حسین!!حواست باشه خبر رو جوری به معصومه بدهی که دلش نشکنه………..
خداروشکر مامان و بابا سیمین رو پذیرفتند……حالا مونده بودمعصومه…..
موقع خداحافظی بابا گفت:باز هم عروسمو بیار پیش ما ….
مامان هم در ادامه ی حرف بابا گفت؛:اره راست میگه بهمون بیشتر سر بزنید…..
از خونه ی بابا اینا مستقیم رفتیم خونه ی بابای سیمین…..
سیمین گفت:اینحارو بسپار به من….
از خدا خواسته قبول کردم و سیمین زنگ خونشونو زد ……
قبل از اینکه در رو باز کنند من خداحافظی کردم تا برگشتم کارخونه وبه کارهای عقب افتاده امو رسیدگی کنم…..
کارخونه که تعطیل شدم تصمیم گرفتم اون شب قضیه رو با معصومه در میون بزارم…..
برای همین سر راه رفتم طلا فروشی و لنگه ی همون انگشتر رو که برای سیمین گرفته بودم و خریدم و رفتم خونه…..آخه نمیخواستم بینشون فرق بزارم..،…
مثل همیشه معصومه مشغول تمیز کاری بود…..بهش سلام و خسته نباشید گفتم و ادامه دادم:خانمم!!شام چی داریم؟؟؟خیلی گرسنمه….،،،،،،
بعد با خودم گفتم:اول شام بخوریم بعد بهش بگم حداقل اگه قهر کرد بدون شام نمونم…..
معصومه گفت:کتلت درست کردم….اول یه دوش بگیر بعد شام میخوریم…..
چشمی گفتم و رفتم حموم و دوش گرفتم…….از حموم که اومدم بیرون بوی ک