رمان عشق قدیمی قسمت بیست و سوم
معصومه ادامه داد:مگه نمیگفتی نمیزاری کسی جای منو بگیره پس چی شد؟؟؟؟چه زود حرفهات یادت رفت
اینهارو گفت و اشکش جاری شد
معصومه هیچ وقت فکر این روزهارو نمیکرد ،،،فکر میکرد من یه خانمی رو صیغه میکنم و بعد بچه دار نمیشه و صیغه تموم میشه و برمیگردم پیش اون.
گفتم:معصومه!!اون زن الان بارداره ،،،چند وقت دیگه بچه بدنیا میاد.تا کی میتونستم مخفی کنم.؟؟؟
معصومه ساکت شد..حرفی برای گفتن نداشت.
زود گفتم:مگه چند روز پیش نگفتی میخواهی ببینیش؟؟؟؟
معصومه حرفی نزد اما تا روز جمعه بالاخره راضیش کردم که بیاد.
پنجشنبه وقت محضر گرفتم و با سیمین اول رفتیم دو تا حلقه خریدیم و بعد هم عقد دائم کردیم.
پنجشنبه شب بعداز شام نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم که یهو معصومه جیغ کشید و گفت:وای.این چیه؟؟؟؟
فکر کردم سوسکی یا حیوونی دیده زود سرمو بلند کردم و گفتم ؛چی شده؟؟؟چی رو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اشاره کرد به دستم..نگاه کردم وحلقه رو دیدم..وای وای..حالا اینو چطوری جمعش کنم؟؟؟؟
با من من گفتم:معصومه جان!!این حلقه رو سیمین برام گرفته..
معصومه گفت:به به!!مبارکت باشه.اسمش هم که سیمین خانمه.خوشم باشه..چقدر هم کادوشو دوست داری که از خودت دورش نمیکنیای خاککککک..ای خاکککک بر سر من که همیشه فکر میکردم کسی دیگه ایی به چشمت نمیاد..پیش خودم فکر میکردم یکی رو صیغه میکنی و حامله نمیشه. پرتش میکنی بیرون و بر میگردی پیش خودم.چه میدونستم نیومده میشه سوگلی اقا..میشه نور چشمی مامان و بابا.
این حرفهارو گفت و شروع به گریه کرد..گریه ایی از ته دل.مثل کسی که عزیزشو از دست داده باشه.کل اون شب رو گریه کرد..اما انگار متوجه شده بود که خودکرده را تدبیر نیست..
فردا جمعه بعداز اینکه دوش گرفتم بهانه ایی نداشتم برم پیش سیمین..از طرفی دلم میخواست با سیمین وارد جمع مهمونها بشمنمیدونستم چطور معصومه رو زودتر بفرستم خونه ی بابا اینا تا با حوصله برم دنبال سیمین..
کلی فکر کردم و بالاخره به معصومه گفتم:میخواهی زودتر ببرمت خونه ی مامان اینا؟؟؟اینجوری هم به مامان کمک میکنی و هم بیشتر اونجا میمونی
معصومه که فکر میکرد منم باهاش اونجا میمونم قبول کرد.
ناهار رو خوردیم و راه افتادیم..مامان وقتی معصومه رو دید بغلش کرد و نزدیک گوشش گفت:غصه نخوری هاااا .همه چی درست میشه