بهرام، با زلفهایی چون شب تاریک و چشمانی چون دریای بیدار، عاشقانه به سرهنگ ناهید مینگرد. او با دلی اشتیاقزده و روحی خودسپاز، همواره به جای او فکر میکند و آرزو میکند که در کنارش باشد و احساسات خالص خود را بهاشتراک بگذارند. این عشق پاک و نیکوپندار، بیداری جدیدی به دنیای دوست داشتن او میبخشد و او را به نور وجود خود میکشاند.