یک روز تاریک و بارانی، من تصمیم گرفتم که به یک سفر تصادفی بروم. راننده تاکسی غریبه ای بود که به نظرم ترسناک میرسید. مسیری که طی کردیم پر از جادههای خلوت و ترسناک بود و من به ترس و وحشت فرو رفته بیرون نگاه میکردم. به ناگهان، تاکسی متوقف شد و راننده به طور ناگهانی بیرون پیاده شد و بدون هیچ توضیحی ناپدید شد. من در تاریکی مطلق به تنهایی گم شده بودم و تنها ترسی که داشتم این بود که چه اتفاقی افتاده و چه سرنوشتی منتظرم است.