من کاتبِغمگیناینسطور،حتیاگربهوقتِعصمتِانگور،ایستگاهِ صلواتی بزنم و در قدحهای کاغذی شراب بفروشم، دلم وا نمیشود!
شمس نیستم که مُدام در انبساط و نشاط و ابتهاج باشم!
من کاتب همین کلمات اندوهگینم و
بر من، گاهی زمین تنگ می شود، گاه آسمان و گاهی قلبم تا حلقومم بالا میآید؛ شبیه آینه در تاریکی.
امشب حتی نرمایِ بالشِ زیر سرم، مرا یادِ پرندههای کُشتهشده میاندازد و رو به کوچهی تاریک، در مهتابی نشستهام، بیخبر از شمس!
....